شخصي ساعتش کار نمي کرد. رفت گشت، برايش کار پيدا کرد.
 روزي روباهي مي رود پيش کلاغي و مي گويد:« به به. عجب دمي، عجب پايي!» کلاغ با خونسردي مي گويد: « کجاي کاري بابا! من خودم دوم راهنمايي ام.»  پسر به پدرش گفت:« پدرجان! چرا بعضي از آدم ها اين طوري حرف مي زنند، مثلاً مي گويند فرش مرش، کتاب متاب، اسباب مسباب؟ » پدر با خونسردي جواب داد:« پسرم! اين کار آدم هاي بي سواد مي سواده!»  پدر به پسرش گفت: «راستي صبح چه مي خواستي به من بگويي » پسر با شرمندگي:«نمي خواهم شما را بترسانم ، ولي امروز صبح معلم رياضي مان گفت که از اين به بد هر کسي مسأله رياضي را غلط حل کند ، تنبيه مي شود»  شخصي ساعتش کار نمي کرد. رفت گشت، برايش کار پيدا کرد.  عکاس:«دوست داريد عکستان را چگونه بگيرم؟» مشتري:«مجاني!»
|