امشب ز غمت ميان خون خواهم خفت
وزبسترِ عافيت برون خواهم خفت
گر مي نخوري طعنه مزن مستان را
بنياد مکن تو حيله و دستان را
تو غره بدان مشو که مي نخوري
صد لقمه خوري که مي غلامست آن را
غم عشقت بيابون پرورم كرد
هواي بخت بي بالو پرم كرد
بمو گفتي صبوري كن صبوري
صبوري طرفه خاكي بر سرم كرد
تا خاک مرا به قالب آميخته اند
بس فتنه که از خاک بر انگيخته اند
من بهتر از اين نمي توانم بودن
کز بوته مرا چنين برون ريخته اند
اي دل تو به ادراک معنا نرسي
در نکته زيرکان دانا نرسي
امروز ز مي و جام بهشتي مي ساز
کانجا که بهشت است رسي يا نرسي
امشب ز غمت ميان خون خواهم خفت
وزبسترِ عافيت برون خواهم خفت
باور نکني خيال خود را بفرست
تا در نگرد که بي تو چون خواهم خفت