يک روز يک نفر از کنار ديوار مي گذرد، يک کاغذ به سرش مي خورد و مي ميرد. مردم مي آيند و کاغذ را باز مي کنند، مي بينند توي آن نوشته: دو تا آجر.
پسر از مادرش پرسيد: «مادر جان! توي اين شيشه روغن موي سر بود؟»
مادر با خونسردي جواب داد: «نه، چسب بود، چسب مايع.»
پسر با وحشت گفت: «حالا فهميدم چرا هر کاري مي کنم، نمي توانم کلاهم را از سرم بردارم!»
اولي:« اگر تلويزيونم روشن نشد، چه کار کنم؟»
دومي: «هلش بده، بگذار کانال دو.»
اولي: «يک روز به يک شير حمله کردم و دمش را بريدم.»
دومي:« پس چرا سرش را نبريدي؟»
اولي:« آخر قبل از من، يک نفر ديگر سرش را بريده بود. »
مادر: «پسرم! باز هم که با اميد دعوا کرده اي! مگر نگفتم هر وقت عصباني شدي، تا 10 بشمار تا عصبانيتت تمام شود و دعوايت نشود؟»
پسر:« بله مادر جان! گفته بوديد، اما مادر اميد به او گفته بود که فقط تا 5 بشمارد!»
يک روز يک نفر از کنار ديوار مي گذرد، يک کاغذ به سرش مي خورد و مي ميرد. مردم مي آيند و کاغذ را باز مي کنند، مي بينند توي آن نوشته: دو تا آجر.